داستان سیری و وزمیر؛ قسمت اول
پس از موفقیت و محبوبیت ماجراجویی های گرالت و دندلاین در بازی Gwent، سازندگان بازی این بار به دنبال شرح داستانی از خاطرات سیری و وزمیر رفتند. به این صورت که بازیکنها ماموریت هایی را این بار برای سیری و وزمیر انجام می دادند و ضمن کسب پاداش، یک قسمت از داستان جذاب سیری و وزمیر برایشان به نمایش داده می شد. ما این بار هم تصمیم گرفتیم تا این داستان زیبا و جذاب را به صورت ترجمه ی فارسی برای شما به نمایش بگذاریم. حال می رسیم به خود داستان:
هفتهی اول
صبر کن لیوانا یادم رفت! بذا برم اونارو از زین بردارم.
خیلی خب برگشتم پیش آتیش. خب حالا از کجا باید شروع کنم؟ خیلی چیزا هست که میخوام بگم. فقط نمیدونم از کجا شروع کنم. آهان! فهمیدم! اگر چه این در مورد تمرینات و کلاسهای تئوریمون نیست...
اون داستان خیالی راجع به گربهی راهراه و روباه قرمزو یادته؟ اونی که شکارچیها میخواستن پشمهاشونو بزنن؟ باهاشون لباس ببافن؟ معلومه که یادته. چن بار این داستانو برای بچههای کر مورن تعریف کردی؟ دوازده؟ صد؟ حتی به گرالت درسته؟ من اصلا نمیتونم بچگی اونو تصور کنم. اون اصلا بچه بوده؟ واقعا؟
باشه، میدونم. حتما بایست میبوده.
به هرحال، گرالت بود که این داستانو وقتی کوچیک بودم برام تعریف کرد. اَه من او موقع دوست نداشتم بقیه منو کوچیک صدا کنن، و الان خودم دارم میگم کوچیک. واقعیت همینه، من کوچیک بودم. و گم گشته. و تنها. از دست مردان پادشاه ارویل و پسر پدرسوختش فرار کرده بودم. کسی که من واقعا نمیخواستم باهاش ازدواج کنم. یعنی فقط نفسش... اوغ! به هرحال... این طوری شد که من در جنگل براکیلان گم شدم. و همونجا میمردم اگه گرالت منو پیدا نمیکرد. اگه گرالت پیداش نمیشد و اون هزارپای غول پیکر رو نمیکشت... آه، میدونم، میدونم! اون یه هزارپا نبود، یه Yghern بود که بهش scolopendromorph هم می گفتن. به هرحال باید قبول کنی که عکس آناتومیشم کپی یه هزارپای غول پیکر هستش.
پس گرالت منو از دست Yghern نجات داد و بعدش وقتی من کف زمین جنگل در حالی که ستارهها از بالای درختا چشمک میزدن و من خوابم نمیبرد این داستان تو رو برای من تعریف کرد. دربارهی یه گربه و یه روباه که توسط انسان ها شکار شده بودن. یه طورایی با وجود این که قبلا تو رو ندیدم بودم، اولین درسمو ازت یاد گرفتم. درس خیلی خوبیم بود به هرحال. در زمان فرار، معمولا بهتره که مثل یه گربه باشی تا مثل روباه سعی کنی باهوش بازی در بیاری. خیلی سریع، بدون فکر اضافی واکنش نشون بده، سعی نکن هزار و دویست و هشتاد و شش تا برنامه بریزی که شکارچی رو گول بزنی. یه کارو انجام بده. بپر رو درخت فرار کن، پشتتم نگاه نکن.
وگرنه در نهایت تبدیل به یک تیکه خز تزئینی می شی. مثل این دستپوش قرمز.
هفتهی دوم
به سلامتی کی بریم؟ گرالت. به سلامتیش.
عجب، نوشیدنیش قویه. به اندازهی آب براکیلان قویه. هاها.
میبینی، عمو وزمیر... همون موقع، که خیلی ازش گذشته، فهمیدم که ما برای هم ساخته شدیم. وقتی که داشت داستان گربه و روباهو برام تعریف میکرد، کاملا احساس کردم که رابطهای که ما رو به هم وصل کرده از قویترین رابطههای خونی هم قویتره. اما گرالت اون موقع لجبازی میکرد و قبول نمیکرد. از یه بچهای که تو جنگل وحشی گم شده بود هم احمق تر بود. میفهمی؟ معلومه که میفهمی. من قبلا شنیدم که خودتم بهش گفتی که چقد احمقه.
درسته عمو.
اما به اولین درست برگردیم. داستان خیالی.
تو یه بارم به عنوان قصهی قبل از خواب برام تعریفش کردی. من وسط شب بیدار شدم و دیگه به خاطر کابوسایی که میدیدم خوابم نمیبرد. توی تاریکی تنهای تنها بودم که صدای تو رو تو تاریکی شنیدیم. خیلی گرم و مهربون بود. ترسم بدون هیچ اثری ناپدید شد. تو داستانو یه جور دیگه تعریف میکردی، همهی جزئیاتو میگفتی، اما با این وجود اصلا خسته کننده نبود. به خاطر همین بود که من هیچ وقت چیزی نمیگفتم. ببخشید اما باید اعتراف کنم که این درسی که به من دادی بر علیه خودت استفاده شد.
آره درست شنیدی. بر علیه خودت.
من کم و بیش بچهی شیطونی بودم و جفتمون میدونیم که تو دوست داشتی من اینجوری باشم. البته در این مورد، من یه مقدار تو رو دیوونه کردم. فقط یه ذره.
موقعی بود که خاطراتم از هیولای براکیلان کم رنگ شده بود، و شاهزاده کیسترین بد قیافه رو کاملا فراموش کرده بودم و سینترا... سینترا دیگه وجود نداشت. قلعهی ویچرها تبدیل به خونهی من شد. و شما، گرگ های بزرگ و بد تبدیل به خونوادهی من شدید. آره تو خودت اینارو خوب میدونی. احساس میکنم که دارم داستانو کش میدم. ببخشید.
امم... تو اون موقعی که من فرار کردم یادته؟ نه دفعهی اول یا دوم نه.
من دیگه خودم از قلعه خوشم اومده بود. درسته که چیز خاصی نداشت - یه تخت، یه تشک و اون موش بزرگ و کثیفی که شکارش کرده بودم و به عنوان نشان افتخار نگه داشته بودم- اما من اونجا رو کاملا مثل خونهی خودم میدیدم. درسته که راحتیش از اتاقم تو قصر سینترا کمتر بود اما اگه از من بپرسی، همیشه کرمورن رو انتخاب میکنم.
خب میپرسی که پس چرا فرار کردم؟
الان بهت میگم. اما اولش بذا یه ذره دیگه از نوشیدنی بریزم.
هفتهی سوم
من بهت دروغ نمیگم. عمو وزمیر. اولین بار که کرمورن رو دیدم سرتاپام رو ترس فراگرفت. عین سگ میترسیدم.
وقتی گرالت بعد از سقوط سینترا منو پیدا کرد- این بار بالاخره منو با خودش برد- من فکر کردم که دیگه هیچوقت ترسو احساس نمیکنم. این که دیگه بدترینها تموم شدن... اما، به جای خونه من توی این قلعهی تاریک و درب و داغون بودم. پر از موش و صداهای ترسناک. نقاشیهای ترسناک و سیاه میدیدم. من شبح شیطان رو میدیدم که با چشمای براقش به من نگاه میکرد. چشمهاش توی تاریکی میدرخشیدن. ناگهان، من صدای تو رو برای اولین بار شنیدم، گرم و مهربون، و به همین سادگی ترسهای من از بین رفت. شبحهای ترسناک، دوستهای من شدن. مراقب من بودن. و در مورد چشمهای درخشنده کنجکاو شدم.
در واقع همهی شما بهش توجه میکردید.
اما یه عده کارا بودن که فقط تو از پسشون برمیومدی. مثلا جلیقهی چرمی که برام درست کردی. یه مقدار درب و داغون بود... خوب، آره اگه بخوام راستشو بگم خیلی درب و داغون بود. مایه ننگ همهی خیاطا بود. اما با این وجود من دوستش داشتم، درست مثل شمشیر که برام ساختی. هیچ کس توی قلعه. دقیقا هیچ کس! یادش نمیرفت که به من آموزش بده، حتی یه بار. اما فقط تو یادت بود که یه بچه، حتی یه بچه با استعداد من به لباس و شمشیری نیاز داره که اندازهش باشه. تو واقعا تلاشتو کردی و من به خاطرش ممنونم.
حتی شاید زیادی تلاش کردی؟
اگه من نمیخواستم لطفای تو رو جبران کنم، به تمریناتم ادامه میدادم. نه اینکه به جای تمرین کردن به جنگل فرار کنم. من فقط امیدوار بودم که قبل از این که کسی بفهمه به قلعه برگردم. میدونی، من یه چند باری شنیده بودم که تو بدت نمیاومد که یه مقدار گوشت گوزن بخوری. حتی چن بار شنیدم که زیر لب میگفتی اگه یکی از ویچرهای جوون، جوونمردی کنه بره شکار ما میتونیم یه مهمونی بگیریم. اما نه... ما فقط لوبیا داریم و لوبیا، پشت سر هم.
خوب من هم جوان بودم و هم ویچر. یه طورایی. پس احساس کردم فکر فوقالعادهایه که درخواست تو رو برآورده کنم. فقط یه نگرانی وجود داشت... این که تو متوجه دلیلهای خوب من نشی و یا حتی بدتر، بعد شنیدنش شمشیرهای منو برای کل روز بگیری. چون که تو اهمیت میدادی البته، هم به من و هم به شمشیرها. به همین خاطر من تصمیم گرفتم غافلگیرت کنم. با یه گراز خوشمزه.
و دقیقا میدونستم کجا میتونم پیداش کنم.
هفتهی چهارم
نه، به هیچ وجه.
من بدون آمادگی سراغ این گراز نرفتم. من تله ساختم...درسته. اعتراف میکنم. اون یه Talgar winter یا حتی یه Wolf Pit نبود. فقط یه تلهی ساده بود.
اما اون کار کرد!
خوب، باشه. اون تقریبا کار کرد، اون پرید. شترق! وبه گراز خورد، اما گراز بازم میتونست یه جورایی حرکت کنه. بعدش هیولای بزرگ شروع کرد و پاشو به زمین کشید ( آماده دویدن شد ).
مستقیما به سمت من دوید.
با این وجود من فرار نکردم، عمو وزمیر. من با شجاعت شمشیرمو بالا آوردم، شمشیری که تو مناسب با سایز من درست کرده بودی. و بعدش من بلند توی ذهنم چیزای که تو تمرینات به من یاد داده بودی رو تکرار کردم. بپر جلو، حمله کن، عقبنشینی کن! نیم چرخش، ضربه، به حالت اول برگرد! من با یه دست تعادل برقرار کردم با دست دیگه آماده ضربه شدم، و روی زمین لغزندهی جنگل که ریشهی درختان تا برگاشون رسیده بود پریدم.
گراز کوچکترین اهمیتی به حرکات من نمیداد. اون خیلی مقاوم بود. من پهلوی پشمیش رو با چاقو سوراخ کردم، اما انگار نه انگار. اون سرشو بلند کرد، چرخید و دوباره به سمت من دوید.
من از جام تکون نخوردم و آمادهی مبارزه بودم. اگه میدیدی بهم افتخار میکردی.
حمله، جهش! ضدحمله! نیم چرخش! ضد حمله، چرخش کامل! نیم چرخش! پرش و ضربه!
اما گراز لعنتی حتی یه چشمک هم نزد. اون چشم تو چشم به من نگاه می کرد. خیلی سرسخت بود. من باید چی کار میکردم. ضربههام به نظر بی اثر بودن. حتی بی هدف. مثل این بود که تو یه گونی ارزن یا یه تیکه چوب شمشیر فرو کنی.
اما نه! آدم باید آرامششو حفظ کنه. نفس بکش... ادامه بده. تو به من یاد دادی. تمرکزتو حفظ کن، تا آخرین لحظهی ممکن صبر کن بعدش جا خالی بده. ثابت... ثابت... چرخش!
متاسفانه اون چرخش خیلی خوب عمل نکرد. و منظورم اینه که اصلا عمل نکرد. اون از بقل به من خورد و بوم! من دو متر به هوا پرت شدم. من از پشت به یکی از درختا خوردم و شمشیرم از دستم خارج شد. برای یه لحظه براکیلانو جلوی چشمام دیدم، به همراه ستاره ها. صدای شرشر آب توی سرم پیچید.
و یه فکر، فرار کن! مثل گربهی داخل داستان فرار کن. بپر رو درخت پشتتم نگاه نکن.
گراز خیلی عجله نداشت. اولش شمشیرم که روی زمین بود رو بو کرد. بعدش کلهی بزرگشو به سمت من بلند کرد. یه دختر که وسط علفها نشسته و جمع شده. شش هام به شدت میسوخت، هر نفسی که میکشیدم درد رو توی بدنم پخش میکرد.
اون نگهبان وایستاده بود، این گراز سرسخت. خیره شده بود. به آرامی زیر درخت منتظر بود.
من نمیدونم چقد طول کشید تا حوصلش سر بره. اما اونقدی بود که تو متوجه غیبت من بشی.
هفتهی پنجم
همونطور که منتظر بودم تا این گراز که قرار بود شاممون باشه بره، و یاد شعر بچگیهام افتادم که تو برام خونده بودی.
چه جوری گراز کوچولو
با شاخهاش میره جلو
شاخهاشو به زمین می کشه.
تنهی درختا بعدشه.
با خوشحالی لبخند میزنه.
پنجههاش باز و پهنه.
اون با نیش باز میخنده.
به دختر کوچولوی یه دنده.
این شعر از لوئی شارولز هم یکی دیگه از چیزایی بود که من به لطف تو یاد گرفتم، عمو. متاسفانه، تو این شرایط زیاد به کارم نیومد.
واقعا اذیت کننده بود.
روی درخت بلوط زانوی غم بغل گرفته بودم، نمیتونستم صدای تو و شعراتو از سرم بیرون کنم. به سختی میتونستم ذهنمو جمع و جور کنم و یه نقشهای بریزم. دیدن شمشیر گلیم که داشت زیر پای گراز له میشد به تمرکزم هیچ کمکی نکرد. داشت ذهنمو میخورد. تو چی میگفتی اگه شمشیرمو تو این وضعیت میدیدی... من نمیتونستم تحملش کنم! پس وقتی مطمئن شدم که گراز رفته، تمام چیزی که بهش فکر میکردم این بود که شمشیرمو پس بگیرم.
من به آهستگی از درخت پایین اومدم و چن قدم برداشتم. سینهام هنوز با هر نفسم میسوخت، و قلبم مثل یه زنگوله چپ و راست میپرید.
ناگهان، صدای تو رو شنیدم.
نه توی سرم، بلکه به صورت واقعی. داشتی نزدیک میشدی. داشتی اسم منو صدا میزدی، اما به جای خوشحالی من پر از ترس شدم. من سریع پریدم، دستمو زیر علفها کردم و شمشیرم رو برداشتم. تیغهی شمشیر از زیر علفها برق میزد. سپس صدای فریاد بیشتری به گوش میرسید، که اسم منو صدا میزد. سایهها بین درختها حرکت میکردن. از بین درختها صداها بلندتر و بلندتر میشدند. بیا سیریلا.
سیریلا فیونا الن ریانون. شاهزادهی سینترا...
ناگهان کابوسها برگشتند، با وجود این که من بیدار بودم. یه دیوار آتش رو جلوم میدیدم. من یه شوالیهی سیاه و ترسناک رو دیدم که یه کلاهخود پردار( اطراف کلاهخودش دوتا بال بود ) داشت. من صدای فریاد مردم سینترا که داشتن سلاخی میشدن رو میشنیدم.
این بار هیچ پرشی در کار نبود.
همینطور ناگهانی من روی نوک یه درخت کاج بودم. بعدش من سقوط کردم. اما درست قبل از برخورد به زمین یه بار دیگه این اتفاق افتاد یه درخت کاج دیگه. این دفعه، من یه شاخه رو گرفتم و مثل یه سنگ سقوط نکردم. به طور معجزهامیزی، شمشیرم رو دستم گرفتم. بعدش با شگفتی تو رو دیدم که داشتی ردپای منو به سمت درخت بلوط تعقیب میکردی. و این که چجوری سرتو خاروندی وقتی دیدی ردپای من همین طوری ناپدید شد.
اون موقع من نمیدونستم که چه اتفاقی افتاد، اما احتمالا این اولین باری بود که من تله پورت کردم.
هفتهی ششم
چطور شد که تو هیچ وقت متوجه این موضوع نشدی؟ خب، گرالت به من کمک کرد. اگر چه همهی شما دنبالم میگشتید اما در نهایت گرالت منو پیدا کرد. مثل همیشه. سرنوشت، هاه؟
میدونم، میدونم، داره قدیمی میشه. سرنوشت و سرنوشت، دوباره و دوباره.
و لوبیاها، ها!
به هرحال من خیلی گیج شده بودم وقتی از بالای درخت به تو نگاه میکردم، من هیچ وقت نباید اون جا میبودم. دنیا به نظر خیالی میومد. زمان با یه سرعت جایگزین و عجیبی میگذشت. به نظر نمیومد که من در اون موقعیت در حال پیشگویی باشم، یا در این صورت تو صدای منو میشنیدی.
اما من یه رویایی داشتم...
یه گربه به زیرکی روباهها فرار کرد. اون پرید. با این پا و اون پا. از درختی به درخت دیگه. روباهها در پایین رقابت میکردند. و تعداد زیادی از شکارچیها تعقیب می کردن. سیاهها، قرمزها، سگهای شکاری، و حتی یه شیر خیلی ترسناک.
نیازی به گفتن نبود. روباهها پوستشون کنده شده بود، در حالی که گربه فرار و فرار و فرار میکرد. به نظر میرسید که هیچ وقت نمیخواد وایسته.
ناگهان چشمانم باز شد.
گرالت داشت با یه قیافهی عبوس به سمت من خم میشد، اما لبخند پنهانیش دستشو رو کرد. اون از دست من عصبانی بود، درسته، اما من در امنیت بودم و این از همه براش مهمتر بود. البته، من شروع کردم و با شیرین زبونی حرف زدم. دربارهی ترک تمرینات، دربارهی نقشهی بزرگم، دربارهی تلهام که تقریبا کار نکرد، و گراز لجبازی که هیچ جوره تسلیم نشد. من فقط در مورد پرشهای عجیب غریبم چیزی بهش نگفتم، یا در مورد رویا. من میترسیدم، میخواستم وانمود کنم که اتفاق نیفتاده بود. فکر کردم که چرا به جای پرداختن به این موضوعات اونو قانع نکنم که نقشهی اصلی منو انجام بده؟ به هر حال، اگه مثل یه تیم همراه هم کار کنیم، گراز هیچ شانسی در مقابل ما نداره!
گرالت مخالفت کرد. اون گفت ممکنه در مقابل وحش کهن ( روح نگهبان جنگل ) قرار بگیرن. پس گراز بی گراز. اما ما دستخالی برنگشتیم.
تو راه برگشت ما تونستیم یه خرگوش صحرایی شکار کنیم. اون کوچیک بود، لاغر و بدگوشت بود، اما سوپش به طرز عجیبی خوشمزه بود. یادته؟ نه، البته که نه... وقتی برگشتیم تو اصلا به خرگوش توجهی نکردی. تو به خستگی و گرسنگی اهمیتی نمیدادی. تو بیشتر به من اهمیت میدادی. ترسی که از صدام مشخص بود و کبودی های رو شکمم. تو سریعا به زخمهای من رسیدگی کردی و چن تا معجون درمانی درست کردی.
تو هیچ وقت به سوپ خرگوش توجهی نکردی. حتی مزهاش هم نکردی. در عوض منو مجبور کردی که همشو بخورم تا توانم برگرده
*** ادامهی داستان رو در اینجا بخوانید. ***
من شاید خیلی حواسپرت باشم، اما من رو هر تبلیغی که کلیک نمیکنم تو این همه راه اومدی، حالا میگی کلیک نمیکنی؟!!! من کلیک میکنم
روزتون پشمریزون
حالا که لطف کردین پست رو تا آخر خوندین یه نظری هم برای ما ارسال کنید تا ما رو هم خوشحال کنید.