ماجراهای گرالت و دندلاین؛ فصل دوم
در فصل قبلی خواندیم که دست سرنوشت گرالت و دندلاین را در ضیافت سالانه ی شهر Gulet به هم رساند. حال ادامه ی داستان را با هم مرور می کنیم:
*** هفته ی چهارم ***
دندلاین:
باید اعتراف کرد این موسیقی احساسات انسان رو آرام می کند. شاعر در قافیه گذاری خوب بود، میدونست چه جوری بخونه و با پیچیدگیهای شخصیت زنان آشنا بود. به هر حال شاعر حتما باید خیلی طرفدار داشته باشه. آه، دخترانی که داشتند با علاقه برجستگی هاشونو به شاعر نشون می دادن یه فضای گرمی درست کرده بود که حتی وودکا نمیتونست از اثرش کم بکنه. با وجود این که دندلاین در بخش های مختلف فستیوال شرکت نکرد، همون نزدیکی موند تا یکی از دختران اهل Gulet که مشتاقتر از دیگران به نظر میرسید را مشایعت کنه. دندلاین زود احساس لذت کرد. لذتی که از صبح به دنبال اون بود.
ناگهان او صدای نعرهی وحشتناکی شنید که باعث شد کلا حال و هوای لذت از سرش بپره.
شاعر زیر دختره و صحنهی نمایش خوابیده بود در حالی که شمشیرش! رو هوا کرده بود. خوشبختانه تونست شمشیرشو قبل از این که یاغی ها مخفیگاهشو پیدا کنن، پنهان کنه. و وقتی که اونا به دندلاین حمله کردن، دندلاین پا پس نکشید و با موفقیت از بانوی خودش محافظت کرد. اگرچه اون تظاهر به ضعیف بودن کرد تا یاغیها شاعرو دست کم بگیرن و اون بتونه در یه موقعیت مناسب به اونا حمله کنه. یه ویچر که قیافشم آشنا بود سریعا به دعوا ملحق شد. مشخص بود که برای نجات شاعر مورد علاقش وارد صحنه شده. دو قهرمان شجاع در مقابل چند دزد بی سروپا.
دندلاین این معادله رو دوست داشت.
گرالت:
باید اعتراف کرد که این موسیقی حتی حیوانات وحشی را رام می کند. کسانی که قبلا با نگاهی خشمگین به گرالت نگاه میکردند، الان در کنار گرالت می خندیدند و مشغول نوشیدن وودکا و خوردن سوسیس بودن. این به همراه موزیک و رقص حال و هوای خوبی به همه داده بود. به هر حال به نظر میرسید ویچر آدم خوبی باشه.
با وجود این که گرالت در بیشتر برنامههای فستیوال شرکت نکرد، همون جا وایستاد تا مردمی که درحال رقص و چرخش بودن رو تماشا کنه. اون احساس خوشبختی می کرد. احساسی که خیلی وقت بود خبری ازش نبود.
ناگهان او صدای جیغی شنید که باعث شد حال و هوای خوشبختی کامل از سرش بپره.
ویچر میتونست دعوایی که در زیر صحنه اتفاق میافتادو حس کنه. ویچر شمشیر به دست وارد صحنه شد. اما بعد از دیدن صحنه سریعا شمشیرشو غلاف کرد. یاغی ها مسلح نبودند. اونا قربانی خوف کردشونو (همون شاعر که قبلا روی صحنه دیده بود، به نظر میومد که بالاخره حالش سر جاش اومده بود.) گرفتند. اونا شاعرو با خشونت تکون دادن و آمادهی مشت زدن به شاعر شدن. پشت سر اونا یه دختر نیمه لخت داشت از ته وجود جیغ میزد و سعی میکرد که بین یاغیها و شاعر وحشت زده قرار بگیره. یه معادلهی ساده اونجا برقرار بود. چهارتا گردن کلفت در مقابل یه مرد که از ترس خم شده و کوچکترین حرکتی هم نمیتونه در دفاع از خودش انجام بده.
گرالت تصمیم گرفت معادله رو برابر کنه.
*** هفته پنجم ***
دندلاین
وقتی که شرایط تحت کنترل درومد، دندلاین بوسهی خداحافظی بر دختر جوان زد و قدم زنان از او دور شد و سپس وارد جمع در حال شادی شد. او از ویچر خداحافظی نکرد، چرا که برای شاعر در چنین شرایطی نیازی به سخن گفتن نبود اما بعد از مدتی شاعر دقت کرد که تحت تعقیب است و با بیمیلی چرخید و دستشو به سمت مردی که پشت سرش بود دراز کرد.
ویچر به طرز نامناسبی به جای این که دست بده از آستین شاعر گرفت. ویچر که تحت تاثیر جذابیت شاعر بود اصلا نمیتونست به درستی صحبت کنه، با این وجود مشخص بود که ویچر نیاز به گفت و گو داشت. یه مدت طول کشید تا ویچر خودشو جمع و جور کنه و خودشو با صدایی آهسته، تحت عنوان گرالت از ریویا معرفی کنه. ای بابا یه ویچر احتمالا همیشهی خدا تنهاست و احتمالا اسبش تنها هم صحبتشه. پس دندلاین پیشنهاد داد که به یه مکان ساکتتر برن. یه کاباره ی معروف که آشپزخونهی خوبی هم داشت. شاعر برای ظاهر سازی یه مقدار بهونهی نامربوط آورد که به اون جا برن اما در واقع این فقط از بزرگی شاعر بود.
پس اون ها باهم رهسپار شدند.
شاعر و ویچر.
گرالت:
زمانی که یاغی ها روی زمین دراز کشیده بودند و دختر جوان خودشو پوشوند، گرالت متوجه شد که یه چیزی این وسط درست نیست. شاعر ناپدید شده بود. از نظر ویچر یه مقدار قضیه بو میداد. شاعری که (مروج بزرگ فرهنگ) خونده میشد، خیلی زود ناپدید شد. نکنه شاعر هم یه جرمی انجام داده باشه. شاید اون یه کاری انجام داده که همه چیزو تو یه شرایط نامناسب دیگهای قرار بده؟ خوشبختانه، شاعر خیلی دور نشده بود گرالت از روی نگاه یاغی ها متوجه شد که شاعر به سمت جمعیت روی صحنه فرار کرده است. ویچر دست او را از لباس رنگارنگش گرفت. شاعر جوان ابتدا وحشت زده بود، اما به سرعت کنترل خودشو به دست گرفت. اون کلاهشو که روش پر پرندهی ماهیخوار بود رو در دست نگه داشت و به نشانهی احترام تعظیم کرد و خودشو دندلاین معرفی کرد. شاعر قول داد که این فقط یه کجفهمی بوده و به تمام سوالات ویچر در یک مکان مناسب و دوستانهتر پاسخ میده. در واقع شاعر یه مکان مناسب میشناخت. یه کاباره که شاعر دیشب تمام وسایلشو توی اون جا گذاشتهبود. با توجه به فریادهای از روی عصبانیت که از سمت صحنهی نمایش میومد کامل مشخش شد که او شدیدا نیاز به کمک دارد.
پس آن ها باهم حرکت کردند.
ویچر و شاعر.
*** هفته ی ششم ***
دندلاین:
وقتی که به در ورودی کاباره ی گل کوچک رسیدن، دندلاین به این نتیجه رسید که یاغی ها باید از سمت رقیبهای حسودش فرستاده شده باشن. اون اعماق حافظشو گشت و یک مرد از سیداریس که مشخصا به استعداد دندلاین حسودی میکرد رو به یاد آورد. اون ترسوی به درد نخور. اون باید خیلی بی ناموس باشه که برای کشتن شاعر بهتر چند تا دزد استخدام کرده. دندلاین نمیتونست بذاره همچین عملی بیپاسخ باقی بمونه. اون تمایل داشت که سریعا از ویچر جدا بشه و عدالت رو اجرا کنه.
اگرچه انتقام رو به بعد موکول کرد. زیرا شاعر الان باید یک ویچر رو سرگرم میکرد.
کاملا مشخص بود که گرالت تحت تاثیر شاعر قرار گرفته بود. برای دندلاین جالب بود که بدونه آخرین باری که ویچر از زندگی لذت برده کی بود... اما تصمیم گرفت که بیشتر از این به این موضوع فکر نکنه و تصمیم گرفت که بهترین رفتارو در این شرایط از خودش نشون بده. شاعر به یکی از دختران اون جا سفارش داد که یه مقدار از غذایی که این مهمونخونه بهش معروف بود رو براشون بیاره. شاعر نذاشت هیچ خرجی گردن ویچر بیفته و مقدار زیادی از بهترین وودکا رو سفارش داد، به این امید که شاید ویچر زبون باز کنه و یه مقدار از خودش صحبت کنه.
خوب.
این اتفاق نیفتاد.
با گذر زمان شاعر باید اعتراف می کرد که ویچر واقعا یه هم صحبت جذابه. مخصوصا بعد این که چن تا شات بالا رفت. دندلاین حتی موفق شد اسم واقعی اون از زبونش بیرون بکشه. گرالت قصد رغاب بلارد ویرکن.
دقیقا همین.
گرالت:
گرالت از این تعجب نکرد که دید خانمی که کاباره ی گل کوچکو اداره میکرد کاملا از شرایط با خبر بود. شایعات به همراه موارد نامناسب دیگه به سرعت در همچین مهمونخونهای پخش میشد. اون به ویچر گفت دختری که توسط دندلاین هتک حرمت شد، کوچکترین خواهر اون چهار برادر بود که در سطح شهر به تعصبشون معروف بودن. از اون بدتر این که اون دختر نامزد یه تاجر پولدار اگرچه تنفرانگیز هم بود که خانوادشون هم به شدت به این ازدواج نیازمند بودند. اون خانم گرالتو مطمئن کرد. پرونده بسته شد. حالا گرالت میتونست راهشو از شاعر جدا کنه.
هرچند شاعر خیلی بانشاط و بی توجه، ظاهرا نشون میداد که هیچ اطلاعی از وخامت اوضاع خودش نداره. شاعر که تازه به خودش اومده بود دو پرس نون با پیاز و نوشیدنی سطح پایین در عین حال قویِ مون شاین سفارش داد. (ارزون ترینش رو بده) شاعر وقتی داشت آخرین سکه رو از کیف پولش در میاورد، زیر لب زمزمه کرد. گرالت به خاطر غذا و نوشیدنی از دندلاین تشکر کرد اما امیدوار بود دندلاین از صحبت دست برداره. حداقل در حین عصرونه.
خوب.
این اتفاق نیفتاد.
البته با گذر زمان گرالت باید اعتراف می کرد که کمتر از وراجیهای بیانتهای شاعر اذیت میشد. مخصوصا بعد از این چند تا شات بالا رفت. شاعر حتی بهش یه شعر در مورد خدمتکارها یاد داد.... از ویکاوارو؟ ویکوورو؟
یه همچین چیزی.
*** ادامه ی داستان را در اینجا بخوانید. ***
من شاید خیلی حواسپرت باشم، اما من رو هر تبلیغی که کلیک نمیکنم
تو این همه راه اومدی، حالا میگی کلیک نمیکنی؟!!!
من کلیک میکنم
روزتون پشمریزون
حالا که لطف کردین پست رو تا آخر خوندین یه نظری هم برای ما ارسال کنید تا ما رو هم خوشحال کنید.