ماجراهای گرالت و دندلاین؛ فصل سوم
در فصل قبلی خواندیم که چگونه حرکت های منشوری دندلاین باعث شد تا هم خودش و هم گرالت توی یک دردسر بزرگ گیر بیفتن. حال ادامه ی داستان را با هم مرور می کنیم:
*** هفته هفتم ***
دندلاین:
فاحشه ها دست های هر دوی آن ها را کشیدند و سپس آن ها را به سمت دیوار فشار دادند. این مسئله نسبتا خوشایند بود تا اینکه فاحشه ها به طور ناگهانی غیب شدند و آن ها را در تاریکی تنها گذاشتند.
دندلاین صبر کرد تا بالاخره تاریکی کمرنگ تر شد و دیگه زمین دور سرش نمی چرخید. زن ها واقعا بی رحم و مروت بودند. چطور می تونستند اون ها رو به همین سادگی رها کنن؟ اون هم بعد از این همه خوش و بش. اون حتی حاضر بود ساز عودش رو سر این که فاحشه ها برای سرویسی که انجام ندادن، ازشون پول می گیرن شرط بندی کنه... خوب، حداقل اون ها یه مقدار الکل رو براشون نگه داشتن.
دندلاین یک بطری رو بالا برد، طوری که انگار خود بطری یهویی به دست اون افتاده بود. در همین حال، گرالت داشت زیر لب یه چیزایی می گفت. اول، یه چیزایی درباره ی فریاد زدن. دوم، راجع به پرداخت هزینه ی بطری ای که شاعر برداشته بود. شاید این یک عادت حرفه ای بود که ویچر داشت؛ اون حتی توی مستراح هم به دنبال مشکلات می رفت. اون ها الان کجا هستند ...؟ واقعا خیلی مهم نیست.
برای دندلاین چنین بحث بیهوده ای، چیزی بیشتر از اتلاف وقت نبود. اون شاعر عمل بود، نه فقط حرف. برای همین به گرالت گفت که به یک دردی بخور و دنبال یه راه خروج از این مکان لعنتی بگرد یا حداقل یکم نوشیدنی بالا برو ولی اون کوته فکر حتی بیشتر از قبل ناله و اعتراض می کرد. کی فکرشو می کرد که اخلاقیات می تونه برای یه ویچر این همه مهم باشه. چی شده که اون این قدر با وجدان شده؟
خوب، دندلاین نمی خواست در این باره با اون بحث کنه، گرالت زیاد از حد واسه ی بحث کردن راجع به موارد اخلاقی هوشیار بود. واسهی همین، دندلاین آماده ی یک پرداخت سخاوتمندانه برای سرویس هایی که کابارهی گل کوچیک بهشون ارائه کرده بود شد.
گرالت:
دو برادر با زور از درب جلویی وارد شدند، در حالی که دو برادر دیگر با ظرافت بیشتر از در پشتی وارد شدند. تنها جایی که امن مونده بود، سرداب بود. با کمک فاحشه هایی که نزدیک اون ها بودند، گرالت و دندلاین تونستند خودشون رو مخفی کنند و اون هایی که دنبالشون بودند رو گمراه کنند.
گرالت می شنید که چهار جفت کفش در طبقه ی بالایی دائما در رفت و برگشت هستند. صدای عصبانی چهار برادر، در حالی که داشتند کاباره رو می گشتند، توی سرداب هم پیچیده می شد. ویچر حال و حوصله ی یه مبارزه ی دیگه رو نداشت و دندلاین... دندلاین بعد از امتحان کردن بطری شراب مدهوش شده بود.
دزدی بدترین شیوه ی ممکن برای قدردانی کردن از کمکی بود که بهشون رسیده بود، گرالت خودش رو موظف دونست تا این نکته رو گوشزد کنه. دندلاین با خشم زیر لب می گفت که اون از کسی دزدی نکرده و فقط یه خرید رو انجام داده. این مسئله خطای اون نبوده که شرایط کنونی، امکان پرداخت کردن اون خرید رو ازش گرفته. به هر حال دندلاین بطری رو زمین گذاشت و یه سری قلم خودکار برای نوشتن از کیفش بیرون آورد. گرالت بدون اینکه چیزی بگه نگاه کرد تا دندلاین نامه ای با مظمون پرداخت هزینه ی این بطری به شهردار شهر Gulet بنویسه. شاعر ادعا می کرد که پرداختی نهایی برای اجراش در جشن رو دریافت نکرده و خوب الان هم که نمی تونه بره بیرون و خودش شخصا پول ها رو دریافت کنه؛ می تونه؟ بهترین راه برای خرج کردن اون پول، خرید همین شرابی بود که در اختیارشون قرار داده شده بود.
گرالت دید که مخالفت کردن با همچین منطقی غیر ممکنه؛ البته بیشتر به این خاطر بود که حواسش خیلی سرجاش نبود. به هر حال توافق کرد و یه بطری دیگه هم از اون جا برداشت.
*** هفته هشتم ***
دندلاین:
دندلاین با خوشحالی بعد از اینکه روشنایی نور رو تو گوشه ای از این خراب شده دید فریاد زد آها. ولی این خراب شده کجا بود؟ واقعا خیلی مهم نیس. ویچر داشت به فرار اصرار می کرد و یک مسئله ی خیلی مهم رو نادیده می گرفت. این که اون ها به شراب بیشتری نیاز داشتند.
بالاخره اون نور هنوز هم به خروج اشاره می کرد دیگه؟ نه؟ البته خیلی عجیب به نظر میومد. خیلی بالا، بدون هیچ پله... میله به جای در؟ عجب جای مزخرفی...
پناه بر خدا، این دیگه چه کوفتی بود؟ شاعر داشت سرشو می خاروند که یک ضربه ی ناگهانی اون رو به زمین انداخت و از اون بدتر، یه مقداری هوشیارش کرد. چندین ثانیه ی بعد دوباره زمین جای خودش رو با سقف عوض کرد. چه کسی بود... گرالت؟ ...
شاعر رو مثل یک گونی گندم روی زمین پرت کرد. آخ! دندلاین داشت وقتی که روی سنگ های سخت فرود میومد، ناله می کرد. این... دندلاین یه نگاهی به پایین انداخت. بله! آخرین بطری شراب هنوز هم زیر جلیقه اش بود. او نجاتش داده بود. آه! عجب حرکت پهلوانانه ای! و چه موضوع خوبی برای سرودن تصنیف. شاعر هیچ شکی نداشت، اون قصد داشت داشت که حتما این شعر رو خودش بنویسه و توی شعر به اون حرام زاده ی اهل Cidaris تا می تونه بد و بیراه بگه.
او بلافاصله این ایده رو با گرالت مطرح کرد و ویچر خندید! دندلاین نمی تونست چیزی که شنیده رو باور کنه. این مسئله جدی بود، حتی شاید مسئله ی مرگ و زندگی بود، اون وقت این اسکل داشت مثل یک بچه نق نقو غر می زد... یک لحظه صبر کن، دندلاین به خودش اومد. گرالت داشت آهنگی که دندلاین روی صحنه می خوند رو زیر لب زمزمه می کرد. ویچر بلند گفت: با من بخون! این میتونه به ما کمک کنه تا به خاطر بیاریم...
هیچ راهی نداره. واقعا؟! هیچ ... راهی نداره. گرالت، تو چطور می تونی؟ چه بی احترامی ای... من نوشیدنی ام رو با تو تقسیم کردم، حتی رازهام رو برای تو فاش کردم. محض رضای خدا، من حتی تو رو مثل یک برادر دوست داشتم.
گرالت:
هیس! گرالت توی گوش دندلاین گفت، در حالی که داشت بررسی می کرد اون هایی که بالا بودند... صبر کن، اون ها واقعا کی بودن؟ گرالت نمی تونست به خاطر بیاره. هوم، مهم نیست.
اون ها دیگه رفته بودند، نرفته بودند؟ من همچین حدسی می زنم ولی چرا ریسک کنیم. یک پنجره توی زیرزمین هست که یک مرد می تونه خودشو به راحتی ازش فراری بده. البته چند تا میله هم بود ولی نه به اندازه ای که بتونه جلوی نشان Aard مقاومت کنه. فقط مواظب باش... وات د فاز؟! گرالت در حالی که شوکه شده بود، سرش رو تکون داد. دندلاین هم در حالی این پاش به اون پاش می گفت گه نخور داشت سعی می کرد از روی زمین بلند شه.
پنجره غیب شده بود و یک سوراخ بزرگ جاش باقی مونده بود.
گرالت به دیوار تخریب شده ی کاباره ی گل کوچیک از جایگاه جدیدش در بیرون، نگاه کرد؛ او در یک خیابان تاریک ایستاده بود و از خودش پرسید: من چطوری اومدم این جا...؟ احتمالا کار دندلاین بوده. این احمق توی هر کاری... اوه، دندلاین بطری رو با خودش آورده. دمش گرم.
گرالت بطری رو پذیرفت و در حالی که داشت جرعه ای می نوشید، به وراجی های دندلاین هم گوش می کرد. این داره راجع به چی زر می زنه؟ کدوم شاعر دوره گرد اهل Cidaris؟ ای دندلاین شل مغز. اون باید از یک صخره هم کم شعورتر باشه. این چه موضوعی برای شعر و شاعریه، این فقط عاقبت ناخوشایند یک لش بازی بیهوده است.
ویچر برای بار سوم حساب کار زمان از دستش در رفت. اون ها واقعا کجا بودن...؟ گرالت به خاطر عربده کشی های مداوم شاعر نمی تونست تمرکز کنه. هی استاد! به گوش هامون یه استراحتی بده و شراب بریز! هنوز که منو نگرفته!
باشه، باشه، گرالت دستشو تکون داد. نترس باو. من بهت احترام می گذارم. لعنتی من هم تو رو مثل یک برادر دوست دارم.
*** هفته نهم ***
دندلاین:
در کمال ناباوری، دندلاین نه تنها در تخت خودش بیدار شده بود، بلکه یک دختر زیبا هم در کنارش بود. این شرایط به طور معمول می تونست در اثر توالی یه سری اتفاقات مناسب باشه، به شرط این که سرش دیگه به اندازه ی صبح قبلی درد نمی کرد. اتفاقات فرار شبانه ی او به همراه هموطن ویچرش، در بهترین حالت به صورت تیره و تار در ذهنش باقی مانده بود. دندلاین نمی تونست ساز عودش رو بین وسایلش که روی زمین پخش و پلا شده بودند پیدا کنه و این مسئله اونو نگران می کرد. در حالی که داشت به صورت دیوانه واری دنبال سازش می گشت، دخترک رو دید که با چشم های سبز بزرگش به صورت اذیت کننده ای بهش خیره شده: انگار که داشت با یه چیزی حال می کرد... خیلی هم حال می کرد.
دندلاین اخم کرد، در حالی که داشت بخش های مهمتری از صحبتش با گرالت رو به خاطر می آورد. ویچر به صورت ناخوشایندی بهش توضیح داده بود که چرا دسته ای از اراذل و اوباش به دنبالشون بودن. پس از این مشاهدات، مشخص شد که باید تمام سعیشون رو برای خارج شدن از شهر در اسرع وقت رو انجام بدن. ولی به جای این که فرسنگ ها دور از دروازه ی شهر Gulet باشه، خودش رو توی اتاقی در خانه ی شهردار و در کنار یک دوشیزه ی چشم-سبز یافت که حالا که یه نگاه دیگه بهش انداخته بود، چهره اش آشنا تر به نظر میومد... پاسخ این مسئله، در حالی که داشت تفکر و تعمق می کرد، یه جورایی پشت نگاه خیره ی دختر مخفی بود. نگاهی که حالا تبدیل به یک لبخند نا خوشایندی شده بود که لرزه براندامش می انداخت.
بعد از این که هیچ راه حلی برای این مسئله پیدا نکرد، در نهایت دندلاین تصمیم گرفت تا سوالی از او در رابطه با ساز عودش بپرسه و همچنین دلیل لبخند این شکلی اش رو ازش جویا بشه.
گرالت:
در کمال ناباوری، گرالت خودش رو بین کثافت های اصطبل و تحت نظر نگاه نافذ Roach یافت. شرایط برای او خیلی عادی به نظر میومد، به شرط این که انقدر احساس بدبختی نمی کرد، طوری شده بود که انگار مقاومت طبیعی بدنش نسبت به سموم رو از دست داده بود. اتفاقات دیشب به صورت تیره و تاری توی ذهنش بود و تلاش زیادی برای به خاطر آوردنش لازم بود. ولی به صورت غیرمنتظره ای ساز عود دندلاین رو زیر دستش پیدا کرد. وقتی که ویچر بهش از نزدیک نگاه کرد، Roach استیل و قیافه اش عوض شد، یه جورایی مثل انسان ها یک نگاه سرزنش آمیز و عاقل اندر سفیه به گرالت انداخت، انگار داشت اون رو به خاطر دیراومدن، مست بودن و... سرزنش می کرد.
گرالت به خودش لرزید، در حالی که داشت فتوحات شبانه اش با دندلاین رو به خاطر می آورد، مخصوصا بخش احمقانه ی صحبت هاشون رو. دندلاین خیلی نرم و آروم بحث رو از مبحث ناخوشایند چهار برادر خشمگین به سمت عشق برادرانه برد. با این وجود، بین این مزخرفاتی که داشت مرور می کرد، یادش اومد که اون ها توافق کردند که شهر رو با هم ترک کنن. اگرچه چیز دیگه ای اتفاق افتاد. یک چیز بد یمن. لعنتی... در میان مرور این خاطرات، ویچر بیشتر به ترک شهر Gulet ترغیب شد. حالا دیگه Roach نه تنها بهش خیره شده بود، بلکه داشت با خرناس کشیدن بهش غر هم می زد.
در حالی که به سنگینی آه می کشید، گرالت در نهایت بلند شد، ساز موسیقی رو توی خورجین اسب مخفی کرد و برگشت تا اون موسیقیدان کودک-صفت، اون دروغگوی منظوم، اون احمق به تمام معنای بدبخت رو پیدا کنه.
***ادامه داستان را در اینجا بخوانید. ***
من شاید خیلی حواسپرت باشم، اما من رو هر تبلیغی که کلیک نمیکنم
تو این همه راه اومدی، حالا میگی کلیک نمیکنی؟!!!
من کلیک میکنم
روزتون پشمریزون
حالا که لطف کردین پست رو تا آخر خوندین یه نظری هم برای ما ارسال کنید تا ما رو هم خوشحال کنید.