داستان سیری و وزمیر؛ قسمت دوم
با ادامهی داستان سیری و وزمیر در خدمت شما هستیم. اگه قسمت اول رو نخوندید میتونید از اینجا یه نگاهی بهش بندازید.
هفتهی هفتم
افسانه ها و شعرهای کودکانه. همهی اون کتابهای قطور که با هم خوندیم. درسهای شمشیر بازی... چیز دیگهای نبود؟
هممم، شاید راجع به چیزایی که به من یاد ندادی؟
درسته. خیلی چیزا بوده. اما این یه دونه خیلی مهمه.
بر خلاف ظاهر قضیه، نه تو و نه گرالت به من یاد ندادید که چه جوری بکشم. چه جوری از خودم دفاع کنم، آره. چه جوری زنده بمونم. این که نا امید نشم... اما این که چه جوری یه نفرو با خونسردی بکشم رو نه.
چون که جنگیدن مساوی با کشتن نیست. خودت که خوب میدونی.
تو به من یاد دادی که چه جوری یک شمشیر رو بچرخونم و رقص پا برم. چه جوری جاخالی بدم و جلوی ضربههارو بگیرم. خواب ...حتی این که چه طور حمله کنم. این که چطور یه کیف چرمی ، مترسک علفی و خرگوش رو سوراخ کنم. اما این که چطور یک انسان دیگر رو بکشم...
اون رو باید خودم یاد میگرفتم. البته بعد از گذشت زمان طولانی.
وقتی برای اولین بار یه نفرو کشتم مدت زمان زیادی بود که از کرمورهن رفته بودم. آمورشهای اولیه رو در معبد ملیتله دیده بودم، جایی که تحت نظر ینفر تمرینات جادوگری انجام میدادم. اما یکبار دیگه، مثل همیشه تا اومدم به محیط جدید عادت کنم، من رو به یه جای جدید میفرستادن. این دفعه من رو به جزیرهی ثاند ( Thanedd ) بردن.
در جریان کودتا.
من تمام اتفاقات رو برات تعریف نمی کنم، عمو. تو خودت به خوبی میدونی که چه اتفاقاتی افتاد.
این یک فاجعه بود. یک لحظه من در تختم خوابیده بودم،و در لحظهی دیگه بین جسدها زانو زده بودم.
ناگهان ثاند به یک سینترای دوم تبدیل شد. مردم جیغ میزدن، با ناامیدی میجنگیدند و با خشونت در مقابل چشمان من میمردن. چه با شمشیر و چه با جادو، چهرهی مرگ همیشه زشته. پس من ازش فرار کردم. مخصوصا حالا که کسانی که منو دوست داشتند ناپدید شده بودن و منو ول کرده بودن تا دوباره شکار بشم. و دراین بینظمی ، در این فراری که برای زندگیم داشتم. خودم رو در تور لارا دیدم در داخل پورتال، مرا جذب کرد ، مرا احضار کرد ، حتی نجوا کرد ... و هیچ راه فرار دیگری وجود نداشت ، فقط این بیضی درخشان بود. بنابراین ، چشمانم را بستم و وارد آن شدم. سپس روشنایی کور کننده و گردابی خشمگین وجود داشت. یک انفجارسهمگین که دنده هایم را خرد کرد و هوا را از ریه هایم بیرون کشید.
در آخر من کاملا تنها بودم. در وسط ناکجاآباد. اون پورتال کج و کوله وسط یه بیابون ناآشنا منو شوت کرد بیرون. بیابونی که بوی مرگ میداد. اما من اونجا نمردم و راه خروج رو پیدا کردم. میدونی من همیشه راه خروجو پیدا میکنم. متاسفانه بعد از فرار به یه گروه راهزن مزدور برخورد کردم.
به نظر میرسید هر چقدر که از دردسر دوری میکردم، باز هم منو پیدا میکرد. به نظر میومد که باز هم گیر افتادن سرنوشت منه. و همونطور که جفتمون میدونیم دور زدن سرنوشت خیلی سخته. اما این بار سخت نبود. به لطف حقهی روباهها من تونستم فرار کنم.
من همیشه متعجب بودم که اگر روباههایی که در ذهن من هستند خودشونو نشون بدن، چه شکلی خواهند بود. این جور معلومه، اونا قراره یه مشت گروه وحشی باشن.
آره عمو من میخوام راجع به یه گذشتهای باهات صحبت کنم که خیلی هم بهش افتخار نمیکنم. در مورد کارهایی که هرگز به خاطرشون خودمو نمیبخشم. در مورد زمانی که من تبدیل به یک راهزن معمولی شدم.
یه موش صحرایی.
هفتهی هشتم
پس من چه جوری به وحشیها پیوستم؟ خوب زمانی که مزدورهایی که منو گرفته بودن با یه گروه دیگه داشتند جشن میگرفتن، موشهای صحرایی به مهمونخونه حمله کردند. موشهای صحرایی به خاطر این حمله کردند که اون یکی گروه یکی از همراهان اونا رو زندایی کرده بودن و دست و پا بسته کنار من بود.
به هر حال، وقتی شرایطو سنجیدم، به نظر میرسید که موشهای صحرایی شر کمتر هستن. پس من به اونا کمک کردم تا به خودم کمک کنم.
یه درگیری دیگه اتفاق افتاد. انگار اون چه در تاند اتفاق افتاد کافی نبود. در آخر من همراه موشهای صحرایی فرار کردم.
اون موقع بود که... من...
من بین روستاها با سرعت حرکت میکردم و از از مهمونخونه دور میشدم، سعی میکردم که از بینظمی به وجود اومده استفاده کنم.
تلاش میکردم که به هر قیمتی که شده دوباره گیرنیفتم.
ناگهان یکی از روستانشینها ازطویلهی خوکها ظاهر شد و با یه نیزه به من حمله کرد.
اتفاقی که بعدش افتاد ذهن منو تا مدت زیادی به خودش درگیر کرد. من همه چیز رو یادمه. همهی حرکتها. یه نیم چرخش غریزی که منو از برخورد نوک نیزه نجات داد، روستایی اصلا فرصت مقابله با ضدحملهی منو نداشت. ضربهی من خیلی سریع بود.
برای یه لحظه، من دیدم که اون دهنشو باز کرده و آمادهی فریاد زدنه. من پیشونی بلند و بدونموی اون رو دیدم. غیر از جاهایی که کلاه پوشونده بود، بقیهی صورتش توسط آفتاب سوخته بود. در این لحظه اون بخشی از پیشونیش که نسوخته بود قرمز شد. اون فریاد میزد و خرخر میکرد. بین حصیر و پهن حیوانات افتاده بود و دست و پا میزد. مثل یک خوک گیر افتاده خون با شدت بیرون میزد و کم مونده بود که معده من از دهنم بزنه بیرون.
من در اون لحظه میخواستم کارمو توجیح کنم. به خودم توضیح دادم که این به خاطر تمریناتم اتفاق افتاده. همش به خاطر حافظهی عضلاتم بود. این که من نمیخواستم جون کسی رو بگیرم و این فقط دفاع از خود بوده.
و این واقعیت بود... حداقل در دفعهی اول.
بعدا وقتی که من به موشهای صحرایی پیوستم همه چیز تغییر کرد. من هم تغییر کردم. من شروع کردم مردم رو به دلایل مسخره میکشتم. دلایلی که قطعا مجازاتشون مرگ نبود.
البته این با گذر زمان اتفاق افتاد.
من یه مدت زیادی نمیتونستم کسی رو بکشم. فقط جلوی بقیه تظاهر میکردم که یه قاتل هستم. در جریان درگیریها و مبارزات بعدی، من ضربات ظاهرا سهمگینی رو استفاده میکردم و یه کار میکردم که کشنده به نظر بیان. اما در واقعیت، ضربات من فقط برای ناتوان کردن حریف بود. تا حریف رو وادار به تسلیم کنم که دیگه کشتن ضروری نباشه. مثل اون دفعه که به کاروان حمل آذوقه حمله کردیم.
ما اونا رو نزدیک پل فروریخته گرفتیم. موشهای صحرایی همهی کاروان رو کشته بودند، غیر از یک سرباز. یکی که شروع به فرار کردن کرده بود، ولی وقتی منو دید، اسبشو چرخوند و به من حمله کرد... ولی ضربهاش به خطا رفت. اگر چه اون انتظار ضد حملهی من رو داشت و ضربهی من رو دفاع کرد، باز هم من ضربه ای به اون وارد کردم. یک ضربه مستقیم به صورتش. کشنده نبود اما زشت بود، دقیقا مثل همون زخمی که الان رو صورت منه...
در تعجبم که آیا زنده موند که داستان رو برای بقیه تعریف کنه؟
من واقعا امیدوارم این چنین باشه.
هفتهی نهم
عمو، همونجور که میبینی، مردم با اشتیاق با من مبارزه میکردند. شاید برای این که من جوانترین موش صحرایی بودم. یا این که من به ظاهر کمخطرتر از بقیه بودم. حالا دلیلش هر چی که بود مرگ دائما در کنار من بود. هر قدم من رو دنبال میکرد، از من جلو میزد. من رو احاطه کرده بود و همیشه در دستان من بود.
من به کرمورهن فکر می کردم، مخصوصا به شبهاش. خونهای که من با تمام وجود میخواستم به اون برگردم. اما میترسیدم. من چیزهای زیادی رو در ثاند از دست داده بودم. یا حداقل اون موقع این طور فکر میکردم. من احساس ناتوانی میکردم.
من نمیخواستم از خیر عزیزان اندکی که برام مونده بود بگذرم و آخر سر تنها بمونم.
اما میتونستم امیدوارم باشم... حدس میزدم که تو ممکنه اونجا باشی. من رویای برگشت به قلعه رو داشتم، و این که لبخند گرم تو رو هنگام ورودم ببینم. من نقشهها و مسیرها رو در ذهنم مرور کردم، امیدوار بودم که به کرمورهن برسم. اما خودت میدونی که چه جوریه. در زمان جنگ، تنهایی در جاده به معنی یک مرگ سریع و وحشیانهست.
و من نمیخواستم که بمیرم. پس من به موشهای صحرایی چسبیدم. بین افرادشون مثل یک موش واقعی پنهان شدم. فقط... با نوار اتفاقات پیش رفتم تا ببینم چی پیش میاد.
تا شبی که به روستای نیو فورج حمله کردیم.
ما تنها با یک هدف مخفیانه وارد شهر شدیم: آتش زدن و به خاکستر تبدیل کردن خانهی شهردار. میدونی، اون همون احمقی بود که همراه مارو به مزدورها فروخته بود. همون مزدورایی که توی مهمونخونه بودن. و ما میخواستیم مردم بدونن که مجازات برای همچین عملی قطعیه. مجازات چی بود...؟ مشخصا مرگ.
اما عمو تا باید درک کنی، این همهاش با خباثت نبود. موشهای صحرایی هم آوازهی خوب داشتند و هم آوازهی بد. برای این که ما ( فرزندان تحقیرشده ) بیشتر غنیمتهامون رو تقسیم میکردیم. ما گوسفند، غلات و لباسها رو از نیلفگارد میدزدیدیم و به روستاها میدادیم و به مردم کمک میکردیم. ما پول زیادی رو به خیاطها و آهنگرها میدادیم تا کالاهای محبوبمون یعنی لباس، سلاح و تزئینات برامون بسازن. و به خاطر گشاده دستیهای ما، مردم به ما غذا میداند، ما رو مهمان می کردن. ما رو پنهان میکردن. و حتی وقتی که در تنگنا بودیم اونا مخفیگاه ما رو لو نمیدادن. اونا وفادار بودن.
در نهایت مسئولین برای سر ما جایزهی هنگفتی قرار دادن.
کسایی که حس طمعشون از شعورشون بیشتر بود به دنبال پول نیلفگاردیا افتادن. همون طور که شهردار نیو فورج این کارو کرد، کسی که طمع طلا کورش کرده بود، بخت خودش رو سیاه کرد و روستای خودش رو محکوم به نابودی کرد.
اما چیزی که اون شب اتفاق افتاد... در میان آتشها و بینظمیها... منو به هوشیاری برگردوند. باعث شد بتونم که چیزی که واقعا اهمیت داشت رو بفهمم. منو قانع کرد که باید هرچه زودتر از موشهای صحرایی جدا بشم.
البته اگه میتونستم.
هفتهی دهم
وقتی که ما به مردم پول میدادیم، بسیار سرخوش و پرسروصدا بودیم و واقعا خودنمایی میکردیم. اما وقتی حمله میکردیم مثل موش صحرایی بودیم... یا شاید مثل روباه. ساکت، خیانتکار و زیرک.
اون شب اولین صدایی که سکوت رو شکوند غرش شعلهها بود. بعدش همهجا پرسروصدا شد. نالههای مردمی که داشتن از آتش فرار میکردن، صدای داد وفریاد. اسبهای ما که به این سروصداها عادت داشتند واکنشی نشان نمیدادن. اولین بازماندهها از کلبهی در حال سوختن بیرون آمدن. از ظاهرشون معلوم بود که خدمتکار هستند. ما شمشیرهامون رو از غلاف خارج کردیم. هرکسی که از آتش جون سالم به در میبرد رو ما باید با دستهای خودمون میکشتیم.
ناگهان یه صدایی از پشت ساختمون بلند شد. یه عده سوارکار از یه اصطبل مخفی به بیرون ریختن. بین اونها شهردار بود، که چیزی جز شلوارش نپوشیده بود. شکم بزرگ و لختش در حین سوارکاری بالا و پاییین میپرید. از اونجایی خدمتکارا خیلی برای ما مهم نبودن، ما هدف اصلیمون و خانوادشو تعقیب کردیم. ظاهرا شهردار همراه با کل خانوادش زندگی میکرد. حتی بچههای عمو و داییش. شکی وجود نداشت. هر موش صحرایی بیشتر از یک هدف داشت.
من دو هدف داشتم.
یکی سوار بر یک اسب تنومند و دیگری سورا بر یک کره اسب. سوار بزرگتر محکم بر روی زین نشسته بود. سوار کوچکتر به زور میتونست افسار اسب رو نگه داره. من به سمتشون یورتمه رفتم، در حالی که بوی دود منو اذیت میکرد. یه قدم با من فاصله داشتن که باد سرپوششون رو کنار زد. اونا به من نگاهی انداختن، موهاشون در هوا پرواز میکرد و به خاطر آتش به رنگ قرمز دیده میشد.دود از میان آتش بیرون زد و نفس منو بند آورد. کلی سرفه کردم تا جایی که اشک تو چشام جمع شد. من اشکارو کنار زدم تا بهتر ببینم. من مطمئن نیستم که آیا خیالاتی شده بودم یا نور چشمهامو گمراه کرده بود. چون که بزرگتره دقیقا شبیه تو بود عمو... و کوچکتره حدودا همسن من بود. یه بچه، واقعا.
من راهشون رو بستم، در حالی که شمشیرم رو میچرخوندم.
بزرگتره درگیرشد. و اگر چه قیافش مثل تو بود ولی اصلا مهارت تو در شمشیرزنی رو نداشت. من سریعا و بدون زحمت به اون غلبه کردم. من اونو از اسب به زمین زدم و به صورت غریزی ازش پرسیدم: تو کی هستی؟ انگار که این موضوع اصلا اهمیتی داشته باشه. مرد شروع کرد شمشیرش رو به صورت نامنظم تکون داد. مثل عقابی که داخل تور گیر افتاده باشه دست و پا میزد. کودک با بی احتیاطی از اسب افتاد و به بزرگترش چسبید، اگر چه پیرمرد به اون گفته بود که فرار کنه. اما اون بچه پررو دوست نداشت که نگهبانشو تنها بذاره.
این موضوع منو تحت تاثیر قرار داد.
استاد و شاگرد. مثل من و تو.
بچه احتمالا فرزند شهردار بود. همون صورت بشاش شهردار رو داشت. اما ظاهرش... حالات چهرهاش... منو یاد... خودم میانداخت. لجبازی، ترس و درد، همهی این ها بر روی چهرهاش نقش بسته بود. انگار آینهی مدتی نه چندان قبل از خودم بود. چون اون شب من یه چهرهی دیگه داشتم. چهرهی یک شکارچی. درست مثل همونهایی که مدتها قبل منو تعقیب کردن.
حالا من تعقیبکننده بودم. من آسیب میزدم، میدزدیدم، میکشتم...
شمشیر از انگشتان بیحس من افتاد. وقتی صحبت کردم لبهای من عملا حرکت نکرد: دور شید، بجنبید. اون گور لعنتیتون رو گم کنید!
اونی که بزرگتر بود سوالی نپرسید، سعی نکرد که متوجه بشه چرا رفتار من اینقدر تغییر کرده. اون سریعا دست کودک رو گرفت و روی زین سوار کرد. بلافاصله بعد از اون، خودش هم سوار اسبش شد و هردو اسب رو به سرعت حرکت داد.
بیحرکت، من اونا رو تماشا کردم که از من دور شدن.
پشت سر من صدای فریاد عذاب کشیدن خونوادهی پسربچه میومد.
هفتهی یازدهم
پس من تصمیم گرفتم که اونجا رو ترک کنم.
شب بعدی، من اندک اموالی که داشتم رو جمع کردم و از کمپ موشهای صحرایی فرار کردم. ممکن بود که در جاده با تنهایی بمیرم، ولی باید شانسمو امتحان میکردم. من میخواستم به کرمورهن برگردم. تا تو رو پیدا کنم، اگه نه گرالت یا ینفر...
رئیس گروه که اسمش گیسلهر بود مسیر منو سد کرد.
اون گفت که میدونه من چیکار کردم. این که من گذاشتم که بچه فرار کنه. و اصلا منو به خاطر این موضوع ملامت نکرد، اما استاد اون بچه... اون باید میمرد. به بزرگسالها نباید رحم کرد. در غیر این صورت این شایعه پخش میشه که، میشه موشهای صحرایی رو دور زد. این که اونا فقط یه پس گردنی بهت میزنن و میزارن قسر دربری. نه مجازات باید خیلی شدید تر باشه. همهی خائنا باید جزاشو با خون بپردازن. قانون ما اینه و به همین علت الان گیسلهر با شمشیر برهنه جلوی من وایستاده.
اما من یک خیانتکار نبودم. حداقل هنوز نه.
اون با چشماش منو تهدید میکرد: برگرد به کمپ یا به ما خیانت کن. زنده بمون یا بمیر... من باید چه تصمیمی بگیرم؟ چون اگه من عقبنشینی نمیکردم، یه موش صحرایی اون شب میمرد. راه و روش اونا اینجور بود. و اگه کوچکترین احتمالی وجود داشت که اونی که میمیره من باشم، ممکن بود شمشیر رو بلند کنم و مبارزه کنم. اما اون قطعا میباخت عمو. من خیلی ماهرتر بودم. و من نمیتونستم از جادوم استفاده کنم. چون اون موقعها فکر میکردم که جادوم رو از دست دادم. من نمیتونستم به سادگی تلپورت کنم و در تاریکی شب بدون اثر ناپدید بشم.
نه، من باید یه انتخاب میکردم: یه موشصحرایی رو بکشم... یا یه موش صحرایی باقی بمونم.
میدونی عمو، گیسلهر همیشه با من به خوبی رفتار کرده بود. اون هیچوقت سعی نکرد به من آسیب بزنه یا ازم سواستفاده کنه. اون غنائمشو تقسیم میکرد. از ما حمایت میکرد. از یه مشت لات و لوت مراقبت میکرد. اون اهمیتی نمیداد که کل دنیا تبدیل به خاکستر بشه. اما به ما اهمیت میداد، به موشهای صحرایی.
من شمشیرمو بلند نکردم. من تظاهر به خندیدن کردم... یه خنده مصنوعی برای آشتی. به اون گفتم که الکی از کاه کوه نسازه. یه دختر نمیتونه وسط شب بره یه چرخی بزنه؟ اجازهی این کارم نداره؟
اون بعد از اون دیگه هیچوقت به اون بچه و استادش اشارهای نکرد، من خیال اونو راحت کردم که اولین فرصتی که پیش اومد اون مرد رو میکشم. خوشبختانه، هیچ وقت شانسشو پیدا نکردم، اگر چه بعد از اون روزهای فراوانی رو در جوار موشهای صحرایی گذروندم.
هفتهها و ماهها گذشت. بازهم راهزنی و خونریزی، تا این که بالاخره وقتش رسید و من بالاخره اونا رو ترک کردم...
روزی که همهی موشهای صحرایی دار فانی رو وداغ گفتن، عمو - کل گروه – حتی با وجود این که تصمیم گرفتم کسی رو نکشم. باز هم مرگ یه قدم اون ور تر من رو تعقیب میکرد.
اونا توسط شیری که من در رویاهام دیده بودم سلاخی شده بودن. لئو بونهارت. یه جایزهبگیر. یه قاتل مزدور که از درد و رنج بقیه لذت میبرد، کسی بیشتر از همه من رو تعقیب میکرد. اون ترسناکترین کسی بود که من در زندگیم ملاقات کردم. اون گروه منو... روباههای کوچیک منو تبدیل کرده به... به... به... ترافیاش. ( کلمهی ترافی معادل فارسی نداره. همون کلهی هیولاها که ویچراز اسبش آویزون می کرد.)
و من... من یه استراحت کوتاه نیاز دارم، عمو. نظرت راجع به یه لیوان نوشیدنی دیگه چیه؟ آخریش. قول میدم.
هفتهی دوازدهم
من کشتمش، عمو... منظورم بونهارته.
بالاخره، بعد از گذشت زمان فراوان و بعد از این که کلی درد و رنج کشیدم، تحقیر شدم و چیزای زیادی رو از دست دادم. بعد از اون همه فرار کردن به سایر دنیاها و یا حتی سایر زمان ها، که به نظر میومد هیچوقت قرار نیست متوقف شم. مرگ هم منو تعقیب میکرد و هم هرجا میرفتم انتظارمو میکشید. اما تو نمیتونی از سرنوشت فرار کنی، نه در دراز مدت.
جنگ با اون حرومزاده خیلی حماسی بود، عمو. اگه میدیدی که من چجوری دخلشو آوردم بهم افتخار میکردی.
اما این داستان باید یه وقت دیگه روایت بشه.
آتیش داره خاموش میشه. لیوان من خالی شده، اما مال تو... تقریبا پره. و من دوست دارم بهت راجع به آخرین درسی که بهم دادی بگم.
یه روزی باید دست از فرار کردن برداری. حتی اگه عزیزانت مخالفشو فریاد بزنن.
مادربزرگ، دریل، ینفر... تو. همهی شما به من گفتید که فرار کنم. پس من هم فرار کردم. من از سینترا و براکیلان فرار کردم، از ثاند و تیرنا لیا. من از شکارچیها و قاتلها فرار کردم، الفها و انسانها، سیاهها و قرمزها. من نمیخواستم که عزیزانم رو در خطر بندازم، پس به سایر دنیاها فرار کردم. من فکر میکردم که شماها امن میمونید اگه من تنهاتون بذارم. اما شما باز هم دنبال من میگشتید. دائما. چون که عشق و محبت این جوری کار میکنه. چون وقتی تو عاشق یه نفری، بهشون میگی که فرار کنن. تو با خیال راحت با خطر رو به رو میشی چون میدونی که جای اونا امنه.
اما این مبارزهی من هم بود، عمو. نه فقط برای تو.
در تاریکترین لحظاتم، خاطرات تو بود که به من کمک میکرد انسانیتم رو حفظ کنم. اما این دنیا پر از تاریکیه. تو هیچ وقت نمیتونستی از من در مقابلش محافظت کنی- کارا اینجوری پیش نمیره. شیطان همیشه سراغ آدم میاد. مرگ بالاخره تو رو تحت سلطه میگیره و محاصره میکنه. تا این که با اون روبهرو بشی. به همراه عزیزانت... و برای عزیزانت.
خیلی طول کشید تا من متوجه بشم. و قبلش باید کلی خون ریخته میشد. خون تو هم همینطور، عمو. من باید تو رو از دست میدادم تا متوجه بشم.
چون اون موقع بود که من بالاخره تصمیم گرفتم دست از فرار بردارم. یه سال قبل.
وقتی که تو رو از دست دادم.
زمانی که من هنوز یه بچه بودم – یه ویچر کوچولو در یه قلعهی ویرانه که پر از موش و صداهای ترسناک بود- تو به من گفتی که قرار نیست تا ابد عمر کنی. این که تو به زودی در یه قبر نه چندان گود استراحت میکنی. ولی هیچ کس تو رو باور نمیکرد. از صمیم قلب مطمئنم.
تو برای ما جاودانه بودی. تخریب ناپذیر.
به همهی ما چیزای فراوانی آموختی.
به خاطر همینه که من الان این جام، تو سالگرد درگذشت تو، با این هیزمهای در حال سوختن در میان خرابههای قلعهی مورد علاقهی تو ارادتم رو بهت نشون میدم.
چون اگر الان جسمت اینجا نیست، روحت همیشه اینجا و با ما خواهد بود، من زندگیم رو ادامه خواهم داد. با خردی که به من آموختی و گرمای محبتهای به یاد ماندنی تو.
جاودانه، به هر حال...
خدانگهدار، وزمیر، آخرین آموزگار کرمورهن.
مربی من.
خداحافظ رفیق قدیمی.
درد فراقت هیچوقت برای من کهنه نمیشه.
روزتون پشمریزون
حالا که لطف کردین پست رو تا آخر خوندین یه نظری هم برای ما ارسال کنید تا ما رو هم خوشحال کنید.