ماجراهای گرالت و دندلاین؛ فصل چهارم
در فصل قبلی گرالت و دندلاین تو حال خودشون نبودن و ما هم چیز خاصی متوجه نشدیم. تنها چیزی که مشخصه اینه که اونا تو یه دردسر بزرگی افتادن. حالا بریم سراغ ادامه ماجرا:
فصل دهم
دندلاین
مراسم عروسی
یک مراسم عروسی برگزار خواهد شد که در آن دوماد که اسمش دندلاینه، تازه فهمیده بود که داره ازدواج میکنه. دندلاین بالاخره اسم طرف رو متوجه شده بود، کورا. حداقل بهش اجازه داده بودن اینقد از همسر آیندش بدونه.
شاعر تو ذهنش داشت مدام به اسم کورا فکر می کرد. اسم قشنگیه؛ او در واقع با فکر کردن به این موضوع، سعی میکرد خودش رو آروم کنه، در حالی که طناب یه ازدواج از پیش تعیین شده دور گردنش پیچیده شده بود. بخش ترسناکش این بود که این اتفاق امروز قراره اتفاق بیفته. امروز، روز دوم جشنوارس که در واقع این جشنواره قرار بوده جشن عروسی بوده باشه، که تو اون قرار بوده کورا با شخص دیگه ای ازدواج کنه. اما یک بازرگان، حتی اگه پولدار باشه، با یک اشرافزاده قابل مقایسه نیست. جولین آلفرد پانکراتز، ویسونت د لتن هوو که بیشتر به اسم دندلاین شناخته میشه آهی کشید. دندلاین یادش نمیومد که اسم واقعیش رو به کسی گفته باشه. شاعر اشراف زاده حتی یادش نمیومد که درخواست نامزدی کرده باشه، البته یه حس قدرتمندی بهش می گفت که هیچوقت این کارو نکرده. نامزد قبلی کورا باید یک پیرمرد کثیفی بوده باشه که بوی گند ماهی یا حالا هر کالایی که تجارت می کرده، همه جا رو پر کرده. احتمالا خیلی دست و دل باز هم نبوده که از یه مهمونی عمومی در سطح شهر به جای یه مهمونی تر و تمیز استفاده کرده. بی دلیل نبوده که دختر بیچاره اینقد دنبال یه همسر بهتر بوده. یک اشرافزاده به جای یه پیر پاتال. اینطوری هم خانواده ی دختر راضی میشن هم برادرا آروم و همسر جدید دختر با رعایت ادب و احترام گورشو گم میکنه.
مراسم عروسی رویایی.
گرالت
مجلس ختم
گرالت متقاعد شده بود که قراره یه مجلس ختم برگزار بشه. مخصوصا وقتی که به اخبار شادی بخشی که از بازار میشنید فکر می کرد. شایعهها حاکی از این بود که یه خانم جوان به نام کورا قراره با یه آقایی به نام ویسونت از لتن هوو ازدواج کنه.
به نظر می رسید که این خانم جوان همونی بود که تو نیمه شب با دندلاین دیدنش و داشت سر دندلاین به خاطر بی حرمتی، داد میزد. شاعر هم سریعا و از روی ناچاری شروع به گفتن دروغ مصلحتی کرد و قول داد که اتفاقاتی که افتادن رو جبران کنه. وقتی که خانم جوان آروم نشد، دندلاین خودشو با عنوان یک شخص اشرافی معرفی کرد، که البته به نظر میرسید این هم یک دروغ دیگه باشه. به هر حال کورا سرحال اومد و دیگه دندلاینو تهدید نمیکرد که علاوه بر برادراش قضیه رو نگهبانای شهر هم خبر میده. البته این تهدید هم به نظر خیلی جدی نبود. اما اونا جفتشون مست بودن و عقل تو کلشون نبود. پس دندلاین با کورا رفت و سازشو پیش گرالت گذاشت تا جاش امن باشه. دندلاین قصد داشت بعد این که کورا خوابید پیش گرالت برگرده. اما به نظر میرسید این کورا بود که بیرون اومده بود و به دستفروشها و خدا میدونه چه کسای دیگه ای راجع به ازدواج گفته بود. خانوادهی کورا احتمالا داشتن برای احیای مراسم عروسی برنامه میریختن و اصلا تصورشم نمیکردن که به جای یه تاجر پولدار قراره یه هنرمند فلکزده گیرشون بیاد. گرالت مطمئن بود که حقیقت پشت داماد بالاخره آشکار می شه و برادرای عروس، قیر داغ میکنن و باهاش داماد رو مورد عنایت قرار میدن.
یک مراسم ختم سریع و کوتاه.
فصل یازدهم
دندلاین
دندلاین امیدوار بود که خبر عروسی خیلی پخش نشده باشه و به راحتی بتونه بزنه زیرش. موقع خروج از اتاق شهردار گولت وارد اتاق شد و به این زوج خوشبخت تبریک گفت. با این اتفاق همهی امیدای دندلاین از بین رفت. خدمتکارایی که داشتن وسایل اونارو جمع میکردن نمیتونستن نیشخندشونو پنهان کنن. بخش ناراحت کننده این بود که بیرون اتاق چهار برادر منتظر بودن تا به دندلاین خوش آمد بگن. اونا لطف کردن و قول دادن ویسکونت اشرافی رو داخل قیر و خاک اره نندازن، شبیه به گوشتی که داخل تخم مرغ و آرد میپزن. البته تا زمانی که دندلاین به عهدش وفادار باشه و عضوی از خانوادهی اونا بشه. تازه برادرا با مهربانی پیشنهاد دادن که از قلعهی ویسکونت محافظت کنن. قلعهای که انتظار داشتن که یه شخص اشرافی باید داشته باشه. دندلاین آب دهنشو قورت داد. اون از کجا میخواست یه قلعه ظاهر کنه. در حقیقت چیزی که این کله خرا میخواستن مهم نبود. دندلاین اصلا قصد نداشت اونقدری اونجا بمونه که کار تا اون حد پیش بره. و مشکلی اصلی این بود که معلوم نبود سازش کدوم گوریه.
شهردار با افتخار میزها را آماده کرده بود. میزهایی که پر از خوراکی و دورتادور سالن پر از خوانندههای درجه دو بود. در فاصلهای دور یه دروازه از جنس گل حضور داشت. جایی که قرار بود عاقد این دو تا مرغ عاشقو به هم برسونه. پشت همهی اینا میدان خرید شهر قرار داشت که برای رقص مردم آماده میشد.
دندلاین خودشو صاف و صوف کرد و با اشتیاق به سخنان شهردار گوش داد.
مهمونی تقریبا داشت شروع میشد.
گرالت
گرالت امیدوار بود که مجلس ختمی صورت نگیره اگه کمک کنه که دندلاین فرار کنه. ویچر امیدوار نبود که دندلاین بتونه از مراسم عروسی فرار کنه. پس به خانهی شهردار رفت، جایی که امیدوار بود شاعر از حال رفته و عروس آیندهی خجالتزده اش رو پیدا کنه. گرالت جلو در خونه شهردار چهرههای آشنایی رو دید. خود شهردار داشت یه مراسم عروسی رو برگزار میکرد. به نظر میرسید که عروس جوان حتی برادراشم آروم کرده بود. گرالت از فکر به این که عروس چه جوری برادراشو راضی کرده بود امتناع میکرد، و ترجیح میداد تا جایی که ممکنه خودشو قاطی ماجرا نکنه. گرالت به خودش یادآوری کرد که که به خاطر یه شب همنشینی مجبور نیست به دندلاین کمک کنه. گرالت در حالی که اولین قدم خودشو به سوی اصطبل برداشت با خودش میگفت، حرفایی که تو اون شرایط گفته بشن هیچ معنایی ندارن. اما بعدش یاد ساز شاعر که تو زین اسبش بود افتاد و به مهمونی برگشت.
ویچر نمی خواست ریسک کنه و خودشو بندازه زندان تا به شاعر کمک کنه، اما هیچ ضرری نداشت که اون جا تو سالن بمونه و اگه شرایطش پیش اومد به شاعر کمک کنه. مگه نه؟
متاسفانه عروس و برادراش حتی یه لحظه هم دندلاینو تنها نمیذاشتن. در همون زمان شهردار نقش میزبان رو بازی میکرد و مردمو به بخشهای مختلف فستیوال هدایت می کرد و روحشم از وخامت اوضاع خبر نداشت.
گرالت با فاصله دندلاینو دنبال میکرد و زیرزیرکی گوش میکرد ببینه دندلاین کی میخواد فرار بکنه.
فصل دوازدهم
دندلاین
دندلاین میرقصید.
دندلاین با تموم وجود میرقصید. تو گولت رسم بر اینه که دوماد باید عروسو که بین جمعیتی که در حال رقصیدن هستن پیدا کنه و بعد فقط بعد اونه که مراسم جدی برگزار میشه. این آخرین امید دندلاین برای فرار از این مخمصه بود. متاسفانه برادرزن های آیندهش مراقبش بودن و راهشو بسته بودن و داشتن به زور اونو به سمت خواهرشون کورا هدایت میکردن.
نمیشد دندلاینو به این سادگی گیر انداخت. مهمونا مرتب میرقصیدن و بعد این که به هم دیگه میخودن می خندیدن. خوشبختانه این اتفاقات مانع از این میشدن که دندلاین به عروس برسه. در حالی که دنیا دور سر دندلاین می چرخید، موسیقی حیاتبخشی ذهنشو پر کرد. به هر حال شاعر با شرایط مهمونی سازگار شد و سعی کرد با رقصیدن راه خروجو پیدا کنه.
دندلاین با یه چرخش زیبا و زمان بندی عالی یکی از برادرارو جا گذاشت. اون قهقهه کنان از کنار برادر دوم که لیزخورده بود، رد شد. سپس با یک حرکت دست بالانس برادر سوم رو که در حال چرخش بود بهم زد. چهارمین برادر از همه سختتر بود. دندلاین به چپ و راست پرید و چرخید اما برادر چهارم مانند آینه حرکات او را کپی میکرد. شاعر که ناتوان شده بود، تصمیم گرفت که از یه حقه استفاده کنه. دندلاین یک قدم به عقب برداشت، سپس برادر یک قدم برداشت. دندلاین به این کار ادامه داد و چرخید و فرار کرد. وقتی که دندلاین کنار آخرین میز گذشت صدای گریهی مظلومانهی کورا رو شنید اما جرئت نکرد به عقب برگرده و به حرکتش ادامه داد.
دندلاین فرصت این رو داشت که آزاد باشه، اما اول باید ساز باارزششو پیدا میکرد. به همین خاطر با حس بدبختی و درماندگی در کوچههای گولت قدم میزد و دنبال ویچر میگشت. در پایان و از روی درماندگی به سمت اصطبل رفت بلکه شاید گرالت هنوز این خرابشده رو ترک نکرده باشه. وقتی شاعر جای خالی اسب را دید از ناراحتی فریاد زد و دوزانو بر زمین نشست و گردنشو خم کرد. ویچر، اسبش و ساز نازنینش همگی رفته بودن. دندلاین یکبار دیگر تنها بود، همه چیزشو باخته بود و توسط سرنوشت مجازات شده بود.
در این شرایط ناامیدکننده دندلاین سایه ای را در پشت خود احساس کرد. سایهای که در یک دست مهار اسب و در دست دیگرش ساز قرار داشت. یه سایه با صدایی که به خاطر وودکا خیلی آروم بود به شاعر میگفت که تن لششو بلند کنه.
دندلاین برگشت و از شانسی که نصیبش شده بود خوشحال شد.
شاعر حس میکرد که این تازه شروع ماجراجوییهای اون ها باهمه.
گرالت
گرالت نمیرقصید.
یا حداقل حداقل سعی کرد که تا جای ممکن نرقصه، چون برای حرکت کردن بین اون همه جمعیت یا باید با دقت میپرید یا به زور متوسل میشد. ویچر دوباره داشت دنبال دندلاین میگشت. دندلاینی که از زمان شروع اون مراسم مسخره، لای جمعیت گم شده بود. به جای دندلاین، گرالت همون تاجر سنبالا و پولدار رو دید که داشت از کارای نامزدش شاخ در میآورد. خدا میدونه که آیا عروس چیزی راجع به این قضایا به اون گفته یا نه.
گرالت به زور مردمو کنار میزد. عده از مردم سعی کردن جلوی گرالتو بگیرن که تاثیر زیادی نداشت. صدای موسیقی بیشتر شد و دیگه صدا به صدا نمیرسید. با این وجود گرالت تونست بین مردم یه کلاه که با یه پرلکلک تزئین شده بود، پیدا کنه. همون طور که ویچر انتظار داشت، صاحبش توسط 4 گردنکلفت که شبیه هم بودن احاطه شده بود.
گرالت حتی یه لحظه رو هم حروم نکرد، مردمو به زور کنار زد و اولین گردنکلفتو بین جمعیت پرت کرد. سپس ضربهای به گردنکلفت دوم وارد کرد و اون رو درست جایی که دندلاین وایستاده بود پخش زمین کرد. سپس او مچ سومین نفرو، در حالی که شاعر داشت یه رقص احمقانه رو اجرا میکرد، گرفت. ویچر با زدن ضربهای محکم به پاهای گردنکلفته کارشو تموم کرد. چهارمین نفر بیشتر از بقیه طول کشید. بیشترش هم به خاطر دندلاین بود. شاعر مثل یه دلقک شده بود. سعی میکرد که حریفشو گول بزنه، تا این که بلاخره فرار کرد.
دزد برای یه لحظه قصد کرد که دنبال شاعر بره اما ناگهان نگاهش به سمت صدای خواهرش کورا که در حال گریه بود، افتاد. دوماد اصلی، کورا رو که قیافش پر از بدبختی بود و دنبال شاعر نجات دهندهش میگشت، در آغوش گرفته بود. البته شاعر هم دیگه دیده نمیشد. در بین این اوضاع ویچر که دیگه بیش از حد درگیر کارای بقیه ملت شده بود راهشو کج کرد و به سمت اصطبل حرکت کرد.
گرالت وقتی که وضعیت شاعرو که رو زمین افتاده بود دید پیش خودش خندید. دندلاین با ناراحتی زانو زده بود، و مطمئنا نمیدونست که اگه به چپ نگاه کنه می تونه سازشو که از زین روچ بیرون زده ببینه. پس گرالت خندید، ساز موسیقی رو درآورد و به شاعر احمق گفت که خودشو جمع و جور کنه و این نمایش مسخره رو کنار بذاره.
یه مدت بعد وقتی که سوار بر روچ بود و به سمت دروازهی شهر گولت حرکت میکرد. به پشت نگاهی انداخت و دید که شاعر اونو دنبال میکنه. به نظر میرسید دندلاین میخواست که همراه ویچر مسافرت کنه؛ حتی اگه اون جا لبهی دنیا باشه. ( اشاره به داستان آخرین آرزو ).
خوب، اولین ماجراجویی گرالت و دندلاین هم تموم شد. نتیجه ی اخلاقیش اینه که هیچ واقت با دندلاین هم پیاله نشید. در ادامه بررسی ماجراجویی ها، این بار سراغ داستانی از سیری و وزمیر می ریم. همچنان ما رو دنبال کنید.
روزتون پشمریزون
حالا که لطف کردین پست رو تا آخر خوندین یه نظری هم برای ما ارسال کنید تا ما رو هم خوشحال کنید.
ادمین در تاریخ 2021-10-29
@Opal دوست عزیز جسکیر و دندلاین جفتشون یه نفرن. اسمش تو زبان لهستانی جسکیر یا به تلفظ لهستانی یسکیر ئه. توی ترجمههای انگلیسی بعضیاشون همون جسکیر نوشتن و بعضیاشون هم ترجمهی کلمهی جسکیر به انگلیسی یعنی دندلاین رو نوشتن. البته دندلاین به معنی قاصدک ئه و جسکیر به معنی گل آلاله ولی به هر حال تو دنیای ویچر دندلاین ترجمهی انگلیسی رایج اسم جسکیر ئه.